پارت سه

پارت سه-خیلی طولانیه-
‍اینجا، الان، تو خیابون،۲و نیم بامداد، من و دازای و کونیکیدا کنار هم راه میریم، هوا مه آلود و کمی سرده،و زمین به خاطر بارون یکم پیش، هنوز بوی رطوبت میده،چراغ های ماشین هایی که هر از چندگاهی از کنارمون رد میشن،حس عجیبی ایجاد می‌کنه.چراغ های خیابون هم مثل امیدی توی تاریکی کمکمون میکنن تا جلو ‍چشممون رو ببینیم و به بیراهه نریم.
‍به امید اینکه ستاره ای ببینم سرم رو بالا میبرم، اما....هوف...هیچ چیزی جز مه قهوه ای رنگ خواب آلود توی آسمون دیده نمیشه. با خودم فک میکنم چیشد که همراهشان اومدم؟ که دوباره یاد حرف دازای میفتم.."تو میمیری"چطور تونست منو از مرگ بترسونه؟چرا من متقاعد شدم...
‍نگاهی به کونیکیدا که داشت جلو تر از ما راه می‌رفت و آروم با خودش حرف میزد، یا شایدم غر میزد -منم گاهی با خودم حرف میزنم، گاهی؟ همیشه- کردم، حس کردم چقد ذهنش مشغوله.
‍نگاهی هم به دازای که کنارم راه می‌رفت کردم. لبخندی روی لبش بود،فقط روی لبش..اما چشماش....؛ کاش میشد بفهمم به چی فکر میکنه؛ متوجه نگاه من شد، باگوشه چشمش به من نگاه کرد، یه لحظه از نگاه یهویی دست و پا مو گم کردم،انتظار نداشتم برگرده. خندید-از اون خنده های واقعی و بی پرده که خیلی کم پیش میاد- با خنده و شیطنت گفت" چیه ؟ آدم جذاب و دوست داشتنی ندیدی؟"
منم انگار که به پریز وصل شده باشم، با خنده دستم رو گذاشتم رو سینه ام و حالت متفکرانه به خودم گرفتم و گفتم"چرا.. هر روز جلو آینه میبینمش" و بعد هردو خندیدیم.
کونیکیدا که معلوم بود حرف های مارو شنیده گفت"زیبا رویاین جذاب، داریم میرسیم به خونه ؛دازای ازت می‌خوام این بچه زنده بمونه، لطفاً بلایی سرش نیار"
‍ دازای با یه لحن بازیگوشانه گفت" شک نکن که زنده می مونه!البته تا وقتی که به پیشنهادات من فکر نکنه-خودکشی دونفره و اینجور چیزا- مگه نه آیسان-چان؟ ..... با همون حالت زد به بازوم و منم گفتم"عا..بله.
خیلی طولانیه ، بقیش رو پارت بعد میزارم
دیدگاه ها (۶)

ممنون!بابت هیچی..

کسی که پست ها رو گزارش میکنه و پیج ها رو میبنده

پارت دو

سناریو پارت یک

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

قهوه تلخ پارت ۶۲دازای:چرا اینطوری شدی؟چویا: بعد از اینکه تو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط